سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انصاف خواهی از برادران، از انصافْ به دور است . [امام صادق علیه السلام]
 
شنبه 86 شهریور 10 , ساعت 3:15 عصر
عالم بزرگوار مرحوم مقدس اردبیلی

شرحی کوتاه بر زندگی مرحوم مقدس اردبیلی
شیخ جلیل، عالم ربانی احمد بن محمد اردبیلی مشهور به مقدس اردبیلی از مادری سیده و از پدری روحانیدر روستیی به نام(نیار) از توابع شهر اردبیل دیده به جهان گشود و در دامان خانواده ی پاک و متدین پرورش یافت.
تاریخ دقیق ولادت او وعلوم نیست ولی در تاریخ 993ه.ق دیده از جهان فرو بست و در جوار امیر المومنین(ع) به خاک سپرده شد.
معاصران و شاگردان مقدس اردبیلی
مقدس اردبیلی با میرزا محمد استر آبادی و شیخ بهائی معاصر بوده و با هم می زیسته اند.
و افرادی نیز چون صاحب کتاب مدارک(یت الله سید محمد) و صاحب عالم الاصول شیخ حسن بن زین الدین و مولی عبد الله شوشتری و امیر فیض الله تفرشی امیر علام از شاگردان او محسوب شده و شاگردی او را نموده اند و او نیز اجازه رویت داشته و به مرحله اجتهاد رسیده اند.

آواره یار
هوا پاک و ملایم و بهشتی و دل انگیز بود. باد مرطوب و سردی می وزید. چشمه ساران، دریاچه ها، آبگیرها، کوهها، باغها در افقهای نه چندان دوری مقدس را محسور زیبایی خود کرده بود.
چه بیدستانهای زیبا و بزرگی بر دو سوی جویبارهای زلال سایه افکنده بود و چه شاخه سارانی که افشان خود را در ایینه آب رها کرده بودند.
مقدس از کنار جویباری به راه افتاد. او نه به دنبال زیبایی های بهشت بلکه به دنبال محبوب دلش بود.
او را می جست تا چشمهایش را به جمال آن جام جهان روشن نماید.
چقدر عاشق دلواپس آن چهره اهورایی بود. مشتاقانه به راه افتاد و به سمت زیباترین مقصد روان بود بعد از مدتی به عده ای رسید که بر کنار آبگیری بر تختهای زمردین نشسته و غرق در صفای محبت همدیگر بودند. مبهوت ایستاده وسلام کرد وبعد سوال نمود:
صد دیدار مولا و سرور عالمیان حضرت محمد(ص) را دارم، راهنماییم کنید.
یکی از آنان به پیشواز آمد و مقدس را به قصری از نور هدایت کرد. قصر در جنگلی انبوه و فشرده زیر درختان تناور و پرسایه همانند نگینی می درخشید. مقدس از میانه کوهساری گذشت و به جنگل رسید از سمت جنگل بوی طراوت بهاری می آمد و چه لطفی داشت.
لحظه های ناب و عرفانی بود. مقدس تا لحظاتی دیگر چشم به زیباترین چهره جهان می گشود، از چند غرفه ای گذشت و عاقبت به غرفه ای رسید که بهترین بنده خدا در آن بر اریکه ای تکیه زده بود و در کنارش حضرت موسی جلوس کرده بود، مقدس تا وارد شد سلام کرد. پیغمبر(ص) تفقدش نمود و در نزد خود جایش داد.
- بنشین فرزندم!
مقدس محو در ابهت و جلال و عظمت حضرت رسول(ص) قلبش به تپیدن افتاده اما ناگهان حضرت موسی(ع) به حرفش کشانده و از رسول الله درباره اش سوال فرمود:
- این مرد کیست یا رسول الله؟
لبخندی زیبا و ملیح رسول الله نشان از افتخار و مباهتشان به مقدس بود، لبخندی زد و فرمود:
- از خود او سوال کن ای رسول خدا.
حضرت موسی(ع) نیز تبسمی کرد و سوال فرمود:
- تو کیستی ای بنده خدا ؟
هنوز رعشه های شوق از وجود مقدس محو نشده بود به خودش جرات داد و عرض کرد :
من احمد، پسر محمد، اهل لردبیل. ساکن نجفم، فلان خیابان، فلان محله، فلان خانه مسکن من است.
حضرت موسی از آن همه توضیح و تفضیل مقدس تعجب کرد و فرمود:
- من از تو سوال کردم، این همه تفضیل برای چه بود؟
و بعد همه شان لبخند زدند، مقدس دوباره به حرف آمد و نتوانست در مقابل موسی بی جواب بماند.
- خداوند عالم از تو سوال فرمود: که این چیست که در دست توست پس تو چرا آن قدر در جواب گفتی؟
وجود موسی(ع) پر از مسرت شد. لحظه ای دوباره لبخند بر لبانشان نشست و باز حضرت موسی(ع) به خدمت رسول الله(ص) عرض کرد: یا رسول الله، راست فرمودی علمای امت من مانند انبیا بنی اسرائیل می باشند.
لبهای مبارک حضرت رسول باز به تبسمی شیرین گشوده شد و مقدس لحظه ای از آن همه لطف و تفقد خجل شدو سر به زیر انداخت. مقدس لحظه ای که از آن خواب روحانی فارغ شد به شدت گریست و اهل خانه به صدای گریه اش بلند شد و به بالینش آمدند و سوال از ماوقع کردند. گریه های حسرت و فرقت مجال سخن نمی داد. وقتی سیر گریست و دل فرقت زده اش خالی شد فرمود: پیغمبر را به خواب می دیدم.

شبی به یاد ماندنی
میر فیض الله هنوز به درب خانه مقدس اردبیلی نرسیده بود که مقدس از خانه بیرون آمد و متوجه روضه مقدسه علویه(ع) شد. حس کنجکاوی میر فیض الله اورا به دنبال مقدس کشاند.
نیمه شب بود و آسمان روشن از مهتاب لطف دیگری داشت، کوچه های نجف خلوت و خالی بودند. سکوت سنگینی بر گرده شهر سایه انداخته بود و گاه سکوت نشسته را صدای گریه کودکی و با عوعوی سگی یا ناله مرغی می شکست مقدس آرام قدم برمی داشت، سابیه قامت رشیدش به روی دیوارهای گلین می افتاد و همراه او حرکت می کرد. میر فیض الله دنبال مقدس راه افتاده بود و در تعقیب او سر از پا نمی شناخت. در پشت نخلها و دیوارها پنهان می شد تا اگر مقدس نگاهی به عقب انداخت او را نبیند.
همیشه آرزو کزده بود که شبی شاهد خلوت او با خدایش باشد و آن شب که به پندار خود چنین فرصتی دست داده بود چقدر خوشحال بود دلش در انتظار وصال عارفانه استادش لحظه ای از تپش نمی ایستاد. مقدس تا به صحن حرم رسید درها گشوده شد و در کنار ضریح ایستاد و سلام کرد، صدای جواب زمزمه وار به گوش میر فیض الله نیز رسید و او گوش تیز کرد که دیگر چه خواهد گذشت و مقدس چه خواهد گفت و چه جوابی خواهد شنید. اما مقدس تنها دست به ضریح مقدس برد و صورت بدانجا گذاشت و آرام چیزهایی زمزمه کزد و لحظاتی بعد بیرون آمد و به سوی مسجد کوفه رهسپار شد.
میر فیض الله باز از پی او راه افتاد و او را مشاهده کرد که داخل مسجد شد و به طرف محراب رفت. میر فیض الله از لای در مسجد چشم به طرف محراب دوخت.
توی محراب کسی رو به قبله نشسته بود. مقدس نزدیک شد و در کنار آن شخص زانوی ادب زد و خاضعانه شروع به سخن گفتن با او کرد.
میر فیض الله از دیدن این صحنه به حیرت افتاد و با خود گفت: این کیست خدایا؟ مگذ داناتر از مولای ما مقدس نیز کسی در این شهر وجود دارد که مولای ما خاضعانه در مقابل او زانو می زند و از او سوال می کند؟
قلبش تپید و بدنش لرزید هنوز از تماشای صحنه نگاه بر نگرفته بود که مقدس بلند شد و بیرون آمد. میر فیض الله به کناری رفت و پنهان شد و مخفیانه باز به تعقیب مقدس پرداخت. مقدس خوشحال و قبراق راه می رفت. نزدیک حرم مطهر رسیده بودند که میر فیض الله تنفسی کرد و مقدس فوراً سر به عقب برگرداند:
میر فیض الله! اینجا چه کار می کنی؟
عرق شرم بر پیشانی میر فیض الله نشست و از خجلت سر به زیر انداخت و خاموش شد. مقدس خودش را به او رساند و ملاطفت کرد و دوباره سوال فرمود:
- تو با من بودی اولاد پیغمبر؟
- بلی! برای پرسیدن سوالی به طرف خانه تان به راه افتاده بودم وقتی به نزدیکی های در رسیدم شما از خانه بیرون آمده بودید. نخواستم مزاحم بشوم، اما حس کنجکاویم مجبورم کرد که به دنبال شما بیایم و ببینم که به کجا می روید؟
ملاطفت و ملایمت آخوند شرم و خجالت را از وجود میر فیض الله برگرفت و میر فیض الله جرات کرد او را سوگند دهد تا او را خبر دهد از آنچه او مشاهده کرده بود. مقدس قبول کرد و فرمود:
مساله ای از مسائل دین بر من مشکل شده بود آمدم به خدمت حضرت امیر المومنین(ع) و از آن حضرت پرسیدم. آن حضرت فرمود: امروز امام زمان تو حضرت صاحب الامر(عج) در این شهر است برو به مسجد کوفه از آن حضرت سوال کن. پس رفتم به نزد محراب مسجد و آن مسئله مشکله را از آن حضرت سوال نمودم و جواب شنیدم.
مقدس وقتی سرگذشت دیدارش را توضیح داد از میر فیض الله عهد گرفت که تا زنده است این ماجرا را به کسی نقل نکند و میر فیض الله به عهد خود پایدار ماند و ماجرا را بعد از وفات مقدس نقل کرد.

سفر به اصفهان
عباس صفوی که بعد ها به پادشاهی رسید تازه از اتمام مسجد شاه فارغ شده بود که به فکر امام جماعت مسجد افتاد. هر روز می آمد و بعد از تماشای مختصری به نقش و نگارهای زیباس آن بنای مقدس در گوشه ای می نشست و در خود فرو می رفت.
خدایا چه کسی لیاقت امام جماعتی این مسجد را دارد؟
می خواهم بهترین و باتقوا ترین بندگانت را بر این مسجد بگمارم، خودت کمک کن.
چه کسی است آن عالمی که همه اخلاق حسنه را داراست؟ آن عالم که من به دنبالش می گردم؟
او همه علمای عجم را دوست می داشت، اما هر چه فکر کرده بود دلش به کسی از آنان رضایت نداده بود، یک روز در معنوی ترین لحظات او به مسجد آمد و دوباره به تفکر نشست، دلش به سوی نجف پر کشیده بود و از مولایش علی(ع) استمداد می جست، در لحظه خای یاس و نومیدی او بود که ناگهان یاد عزیزی او را از خود بی خود کرد و بی درنگ از جایی که نشسته بود بلند شد و گفت:
زود مرا به دربار برسانید.
نگهبانان و ملازمان سراسیمه به خود آمدند و آنچه او فرموده بود عمل کردند درشکه ای آماده ساختند و شاه سوار شد وقتی به دربار رسیدند او دوباره فریاد برآورد:
اهل دربار کجایند؟ گرد من آیند.
همه حاضر شدند و اعلام اطاعت از امر وی نمودند، عباس صفوی خرسند بود و از اینکه کسی را یافته بود که موافق میلش باشد در پوست خود نمی گنجید.
بی صبرانه شروع به سخن کرد:
- به نظر من چنین می آید که لایق ترین فرد برای امام جماعتی مسجد شاه آخوند ملا احمد اردبیلی باشد شما چه می گویید؟
اعیان و اشراف دولت یکایک به گفتار آمدند و عاقبت حاصل نظراتشان چنین شد که :
- گمان نکنیم بیاید مگر اینکه شیخ بهایی را روانه کنید.
شاه عباس فرمود: چنان کنسد، شیخ بهایی را بفرستید.
چندی از نزدیکان دربار به خدمت شیخ رسیدند و قضیه را با وی در میان نهادند. شیخ پذیرفت و جمعی در معیت شیخ به عتبات عالیات مشرف شدند.
کوچه پس کوچه های نجف شیخ را به یاد گذشته ها می انداخت. یاد گذشته های دوری که گاه به زیارت مولا امیر المومنین(ع) می آمدند و اکنون که زیارت آن حرم مطهر دوباره نصیب شیخ شده بود، چقدر مسرور و خوشحال بود.
شیخ و همراهان از کوچه پس کوچه ها گذشتند و عاقبت در کنار دری توقف کردند. شیخ از مرکب خویش پایین آمد و فرمود:
همین درب است پایین بیایید!
قلب شیخ از شوق دیدار یار دیرینش به تپش افتاده بود. اعضای بدنش می لرزید، بعد از سالها دوری دوباره به هم رسیده بودند دست شیخ ناخود آگاه به دق الباب بالا رفته بود و بی درنگ دق الباب می کرد.
صدای نازنین مقدس که از داخل حیاط به گوشش رسید آرام گرفت.
- کیست؟آمدم.
- میهمان نمی خواهی برادر؟
- میهمان حبیب خداست بفرمایید.
صدای آشنایی بود. مقدس در حالی که اظهار خوشحالی می نمود در را بر روی میهمانان برگشود و ناگاه با رویت جمال شیخ بهایی از خود بی خود شد و ابراز احساسات کرد:
- اهلاً و سهلاً شیخنا! خوش آمدی برادر! چه عجب یاد فقیران کرده اید خدایا خواب است یا بیداری چه می بینم؟ این شیخ ماست؟ یشیخ بهائی
لحظاتی هر دو در آغوش هم رفتند و بعد از معانقه ای طولانی از هم جدا شدند و شیخ مقدس اردبیلی اهل خانه را برای پذیرایی از میهمانان مکلف ساخت. زیر اندازش هنوز در سایه دیوار پهن بود.
میهمانان به امر مقدس بر روی آن نشستند و لحظه ای آسودند که عیال مقدس با طبقی از میوه و طعام و آب خنک از اطاقی خارج شد و سلام نمود و سفره را پهن نمود. مقدس رو به میهمانان کرد و فرمود:
- خجالت نکشید، بفرمایید، طبق معمول پذیرایی طلبگی است!
و خودش لقمه ای برداشت و با اشتها تناول کرد. میهمانان نیز به حرکت درآمدند و تشنگی و گرسنگی سفر را جبران نمودند.
همان روز شیخ بهایی مقدس را جهت سفر به اصفهان راضی ساخت و فردایش عشیره مقدس همراه با فرستادگان دربار از نجف خارج شدند و راه اصفهان را در پیش گرفتند. شیخ و همراهان هرچه اصرار ورزیده بودند مقدس سوار اسب شود نپذیرفته بود و حالا کند رفتن دارز گوش مقدس حرص همراهان را در آورده بود. چند بار شیخ را آهسته عتاب کردند و عاقبت شیخ به اکراه زبان به شکوه باز کرد :
- تند تر بران مولانا! با این احوال نمی شود به اصفهان رسید. مقدس جواب فرمود: حیوان باید به اختیار و اراده خود راه برود. اندکی همه از در سازگاری بر آمدند. اما مشکل دیگری اتفاق افتاد مقدس از مرکبش پیاده شد و حس تعجب همسفرانش را برانگیخت.
باز شیخ بود که سوال کرد:
سبب چیست مولانا؟ بی علت پیاده شدید!
مقدس فرمود: باید حال حیوان را مراعات نمود! من در بعضی از مقامات سواره و در بعضی امکنه پیاده خواهم بود تا طریق عدالت مسلوک شود.
شیخ با آن همه علاقه و ارادتی که به مقدس داشت به غضب آمد و با دلخوری گفت:
پس بر حیوان دیگری سوار شوید.
مقدس باز امتناع کرد و فرمود: همان که گفتم.
- به این قسم طی طریق نمی شود شیخنا و مولانا.
- به همین قسم باید بیایم.
تحمل مقدس سخت بود ولی با هرمشقتی که بود مدتی نیزز تحمل کردند و آهسته به حرکت ادامه دادند. در محل دیگر مرکب مقدس به چریدن آغاز کرد و از حرکت باز ایستاد، شیخ عنان ازاختیار داد و با تازیانه ای که داشت بر پشت مرکب شیخ کوبید. مقدس عصبانی شد و با خشم گفت:
چرا مرکب مرا اذیت کردی؟ تو عالم اهل عجمی چنین می کنی، اعیان و اشراف و عوام عجم چگونه باشد؟ من به چنین ولایتی نمی آیم!
شیخ و همراهان دستپاچه به اصرار از او طلب عفو کردند و مقدس قبول نکرد که نکرد، و از همان منزل به نجف مراجعت فرمود.
* * ** * *

آفتاب بالا آمده بود بها الدین دست به بالای پیشانی برد تا آفتاب بر چشمانش نتابد دنبال کسی می گشت که حجره مقدس را بشناسد. دلش به شوق دیدار آن فاضل جوان می تپید، چقدر آرزوی دیدارش ر ا کشیده بود و حالا که رد پایی از او یافته بود از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید تا یک لحظه دیگر همه حجره ها را ازنگاه تیز خود گذراند، اما کسی بیرون نبود.
آفتاب که تاخته بود، همه به داخل حجرات پناه برده بودند بهاء الدین مجبور شد که خود به جستجو بپردازد. به نخستین حجره که رسید کناری ایستاد و سلام گفت. کسی از داخل حجره جوابش داد: علیکم السلام بفرمایید برادر.
قصد مزاحمت نیست، دنبال شیخ احمد اردبیلی می گردم.
طلبه جوان عبا به دوش انداخت و بیرون آمد. دوباره سلام گفت و با خنده رویی و خوش خلقی با بهاء الدین مصاحفه کرد. بهاء الدین دوباره به سخن آمد:
- ببخشید برادر! من از ایران آمده ام، مرا به حجره شیخ احمد اردبیلی راهنمایی کنید.
- مقدس را می گویی؟ حجره اش آن آخری است بیا تا نشانت بدهم. هر دو به سوی حجره مقدس رفتند وقتی رسیدند و در زدند جوابی نیامد. طلبه جوان از روی صمیمیت که با مقدس داشت بدون اذن داخل حجره شد و از بهاء الدین خواست که او نیز داخل شود.
- بفرمایید! مقدس الان هر کجا باشد پیدایش می شود.
بهاء الدین نیز داخل شد و در گوشه ای بالای حجره نشست. طلبه جوان بعد از خوش آمد گویی برخاست و خداحافظی کرد:
- اندکی صبر کنید مقدس می آید. من با اجازه تان می روم.
طلبه جوان که رفت بهاء الدین حجره را زیر نگاه خود گرفت و چشمش افتاد به کتبی که بر روی طاقچه نهاده بود. برخاست و یکی از انها را برداشت و مشغول مطالعه شد.
دقایقی گذشته بود که مقدس از راه رسید و با دیدن نعلین های غریبه دریافت که میهمان آمده است. در حجره را زدو یا الله گفت.
صدای بهاء الدین از داخل برآمد: یا الله بفرمایید.
مقدس وقتی داخل شد سلام داد و پایین حجره نشست.
بهاء الدین هیج احتمالی به مقدس بودنش نداد و به گمان اینکه یکی از خدمه های مدرسه است جز سلام با او چیزی نگفت و مشغول خواندن کتاب شد. ساعتی گذشته بود که ناگاه به ذهنش خطور کرد که مبادا این مرد خود مقدس باشد این بود که کتاب بر زمین نهاد و با شتاب پرسید:
تو چه نام داری؟
مقدس در حالی که دو زانو مودب و موقر نشسته بود جواب داد:
- بنده احمد هستم، احمد اردبیلی.
- احمد اردبیلی؟
درنگ نکرد و با عجله به سویش شتافت و دستش را گرفت و بوسید و با او معانقه کرد و در حین روبوسی گفت:
- معذرت می خواهم چون من شما را ملاقات نکرده بودم نشناختم.
مقدس لبخندی زد و گفت:
- چرا معذرت می خواهی، من سلام کردم و تو جواب سلام مرا بر وجه احسن گفتی و فرمودی سلام علیکم و رحمة الله و مشغول مطالعه کتاب دینی شدیو این عمل نزد خدا اولی است از آنکه با من صحبتهای متعارف داشته باشی.
آن دو در حالی که صحبت می کردند به بالاترین قسمت حجره آمده بودند وقتی نشستند بهاء الدین مقدس را خاضعانه بالا نشاند.
باب صحبت باز شده بود، آنها ساعتی با هم دیگر سخن گفتندو آخرالمر مقدس انگار که متوجه بالا نشستن خود شده بود از آن موضع که نشسته بود برخاست و میل کرد به پایین حجره و در آنجا نشست.
بهاء الدین متجب و شگفت زده سبب را پرسید مقدس جواب داد:
به خاطرم آمد آن آیه شریفه که حق عالی می فرماید:
(تلک دار الآخرة نجعلها للذین لا یریدون علواً فی العرض و لا فساداً و العاقبة للمتقین)
(این بهشت که مهیا شده است برای آنانی است که نمی خواهند علو در زمین و فساد انگیزی را داشته باشد و عاقبت نیکو از برای پرهیزکاران است) و می ترسم که نشستن در اینجا که صدر مجلس این حجره است علوّ در زمین محسوب شده باشد.
هم درسان و هم مباحثه ای های او عبارتند از: ملا عبد الله یزدی و ملا میرزا جان باغنوی.





آثار و تالیفات مقدس اردبیلی
1- حاشیه به شرح تجرید قوشجی
2- حاشیه شرح مختصر الاصول عضدی
3- استنباس المعنویه به زبان عربی در علم کلام
4- اثبات واجب و اصول الدین به زبان فارسی
5- زبده البیان فی یات الحکام
6- رسالة الخراجیه
7- کتاب حدیقة الشیعة
سه شنبه 86 شهریور 6 , ساعت 5:28 عصر
زمان دقیق ولادت

با توجّه به روایاتى که در کتابهاى شیعه وسنّى نقل شده است زمان دقیق ولادت آن نور الهى در پانزدهم شعبان سال 255 هجرى قمرى بوده است.
بر این اساس صدها سال است که در شهرها و تمامى مناطق شیعه نشین سالروز ولادت پربرکت آن یگانه ذخیره الهى در پانزدهم شعبان با شور و شوق وصف ناپذیرى جشن گرفته مى شود و هر ساله در این روز جاودانه، هزاران محفل و مجلس پرشکوه شادمانى در مساجد و مدارس علمى، خانه، حوزه درس علما و متفکران شیعه و دیگر مراکز دینى برپا مى گردد. در نزد علماى اهل سنّت هم این مطلب در کتابهایشان آمده است.
محمد بن احمد مالکى معروف به ابن صبّاغ از علماى اهل سنّت در کتاب خود «الفصول المهمّة ص 273» مى نویسد: ابوالقاسم محمّد حجّت فرزند حضرت حسن عسکرى علیه السلام است او در شهر سامرّا و در نیمه شعبان 255 هجرى دیده به جهان گشود.

و روایات دراین باب زیاد است. ابن خلّکان در کتاب وفیات الاعیان(1) ، سلیمان قندوزى حنفى در کتاب ینابیع المودة(2) ، بهجت افندى در کتاب محاکمه، حافظ محمد بن محمّد حنفى نقشبندى در کتاب فصل الخطاب و در دهها کتاب دیگر بر این مطلب تصریح شده است.


باردار نور

یکى از ویژگیهاى زمان حمل مادر امام زمان ارواحنافداه این بود که تا زمان ولادت آن سرور کائنات، آثارى از حمل در جناب نرجس خاتون دیده نشد.

آنگاه که امام عسکرى سلام الله علیه نزدیک شدن ولادت آن حضرت را به عمّه بزرگوار خود حکیمه خاتون نوید دادند آن مخدّره مى گوید به امام عرض کردم سرورم مادر او کیست؟ حضرتش فرمودند: نرجس بانوى بانوان. گفتم فدایت گردم، من در او هیچ نشان و اثرى از آنچه نوید مى دهید نمى بینم. حضرت فرمودند: حقیقت همان ست که گفتم آماده باش..

به خوبى روشن است که آن بانوى محترمه تا شب ولادت اثرى از حمل در وجود مادر امام زمان (عج) ندیده بوده و حتّى با به دنیا آمدن آن حضرت هم این مسئله ادامه داشته به گونه اى که عمّه امام عسکرى علیه السلام مى گوید: دیگر از تحقّق وعده و نوید حضرت عسکرى دچار تردید مى شدم که آن حضرت از اطاق خویش مرا مخاطب ساخت و فرمود: عمّه جان، شتاب مورز که تحقّق وعده الهى نزدیک است.

تولد حضرت مهدى

مرحوم شیخ صدوق، در کتاب ارزشمند خویش (3) از «حکیمه» دخت گرانقدر امام جواد علیه السلام آورده است که: یازدهمین امام نور

ـــــــــــــــــــــ

(1) وفیات الاعیان: ص 176

(2) ینابیع المودة: 449 ـ 452 چاپ ایران

(3) کمال الدین ص 424

حضرت عسکرى علیه السلام پیام رسانى بسوى من گسیل داشت و مرا به خانه خویش فراخواند.

هنگامى که وارد شدم فرمود: «عمه جان! افطار امشب را نزد ما باش چرا که امشب، شب مبارک پانزدهم شعبان است و در چنین شبى خداوند، جهان را به نور وجود حجت خویش، روشن خواهد ساخت.»

در روایت دیگرى آمده است که فرمود: «در چنین شبى، حضرت مهدى علیه السلام دیده به جهان خواهد گشود. همو که خداوند زمین راپس از مردنش به دست او و با ظهور او زنده و پرطراوات خواهد ساخت.»

پرسیدم «سرورم! مادر او کیست؟»

فرمود: «نرجس: بانوى بانوان.»

گفتم «فدایت گردم! من در او هیچ نشان و اثرى از آنچه نوید مى دهید، نمى بینم.»

فرمود: «حقیقت همان است که گفتم، آماده باش!»

پس از این گفتگو به خانه «نرجس» آمدم.

آن وجود گرانمایه به عنوان تجلیل و احترام از من، پیش آمد تا کفشهاى مرا درآورد و مرا تکریم کند که در پاسخ احترام او گفتم: «از این پس، شما سرور من و سرور خاندانم خواهید بود.»

او از سخن من شگفت زده شد و گفت: «عمه جان! چگونه ممکن است درحالى که شما دختر امام، خواهر امام و عمّه امام هستید و خود بانویى اندیشمند و پرواپیشه و بادرایت و من خدمتگزار شما هستم.»

حضرت عسکرى علیه السلام گفتگوى ما را شنید و فرمود: «عمّه جان! خداوند به شما پاداش نیک عنایت فرماید.»

فجر در فجر

من، با بانوى بانوان، به گفتگو نشستم و به او گفتم: «دخترم! همین امشب خداوند پسرى گرانمایه به تو ارزانى خواهد داشت، پسرى که سرور دنیا و آخرت خواهد بود.»

«نرجس» با شنیدن این نوید، غرق در حیاء و آزرم گردید و در گوشه اى نشست. من به نماز ایستادم و پس از نماز افطار کردم و براى استراحت به رختخواب رفتم.

درست نیمه شب گذشته بود که براى نماز نافله شب بپا خاستم. نماز را خواندم، دیدم «نرجس» خواب است و حادثه اى رخ نداده است، به تعقیبات نماز نشستم و بار دیگر خوابیدم و بیدار شدم، امّا دیدم او هنوز در خواب است.

پس از آن بود که براى نماز نافله شب بپاخاست و نماز را در اوج ایمان و اخلاص بجا آورد و با شور و عشق وصف ناپذیرى به نیایش نشست.

دیگر از تحقق وعده و نوید حضرت عسکرى علیه السلام دچار تردید

مى شدم که آن حضرت از اطاق خویش مرا مخاطب ساخت و فرمود: «عمّه جان! شتاب مورز که تحقّق وعده الهى نزدیک است.»

در روایت دیگرى این مطلب بدین صورت آمده است که:

«بناگاه دیدم «سوسن» هراسان از جاى برخواست، وضو ساخت و به نماز نافله شب ایستاد. آخرین رکعت از نماز را مى خواند که احساس کردم سپیده صبح در راه است، امّا از ولادت نور خبرى نیست.

بار دیگر این اندیشه در ذهنم پدید آمد که شب رو به پایان است و سپیده سحر در راه، پس چرا وعده الهى تحقّق نیافت که نداى حضرت عسکرى علیه السلام طنین افکند و فرمود: «عمّه جان! تردید به دل راه مده!»

من از آن حضرت و تردیدى که در دلم پدید آمد شرمنده شدم و در اوج شرمندگى پس از نظاره افق به اطاق باز مى گشتم که دیدم «نرجس» نماز را بپایان برده و به خود مى پیچد.جلو درب اطاق به او رسیدم که مى خواست از اطاق خارج گردد، پرسیدم: «آیا از آنچه در انتظارش بودم، چیزى حسّ نمى کنى؟»

پاسخ داد: «چرا عمه جان!...»

گفتم خدا یار و نگاهدارت باد! خود را مهیّا ساز و بر او اعتماد نما و نگران مباش که لحظات تحقّق آن وعده مبارک فرارسیده است.»

و آنگاه متکّائى برگرفتم و در وسط اطاق، آن بانو را بروى آن نشاندم و بسان یک مددکار آگاه و دلسوزى ـ که زنان را در شرایط ولادت فرزندانشان بدان نیازمندند ـ به یارى او کمر همّت بستم. او دست مرا گرفت و فشار داد و از شدّت درد، ناله زد و بر خود پیچید.»

حضرت عسکرى علیه السلام از اطاق خویش دستور داد که برایش سوره مبارکه «قدر» را تلاوت کنم.

به دستور امام علیه السلام شروع کردم

بسم الله الرحمن الرحیم

انّا انزلناه فى لیلة القدر * و ما ادریک ما لیلة القدر...

یعنى: ما آن (= قرآن) را در شب قدر نازل کردیم! و تو چه مى دانى شب قدر چیست؟!...

و شگفتا که دیدم کودک دیده به جهان نگشوده به همراه من به تلاوت قرآن پرداخت و سوره مبارکه «قدر» را با من تا آخرین واژه، تلاوت کرد.

از شنیدن نواى دل انگیز قرآن او، هراسان شدم که حضرت عسکرى علیه السلام مرا ندا داد و فرمود: «عمّه جان! آیا از قدرت الهى شگفت زده شده اى؟ اوست که ما را در خردسالى به بیان دانش و حکمت توانا ساخته و به سخن مى آورد و در بزرگسالى ما را در روى زمین حجّت خویش قرار مى دهد چه جاى شگفتى است؟!»

هنوز سخن حضرت عسکرى علیه السلام به پایان نرسیده بود که «نرجس» از نظرم ناپدید گردید و گویى حجابى میان من و او، فرو افکنده شد و ما را از هم جدا ساخت.»


خصوصیات جسمانى نوزاد

حضرت حکیمه خاتون مى گوید: روز هفتم آمدم منزل امام عسکرى علیه السلام سلام کردم نشستم حضرت فرمودند فرزندم را بیاورید پس من آقایم راآوردم در حالیکه در لباس زردى پیچیده شده بود. پس حضرت او را بر روى پاى راست خود نشانید و پاى چپش را بر پشت او نهاد سپس زبانش را در دهان او قرار داد و با دست مبارک خود بر پشت او و گوش و مفاصلش کشید سپس فرمود: اى پسرم تکلّم نما، پس او گفت: «اشهد ان لا اله الاّ الله و حمد الهى و صلوات بر محمّد و امیر المؤمنین و یک یک ائمه فرستاد تا به نام مبارک پدر بزرگوارش رسید سپس قرآن خواند: بسم الله الرحمن الرحیم و نرید ان نمنّ على الذین استضعفوا فى الارض... ما کانوا یحذرون

سپس امام عسکرى فرمودند اى فرزندم از کتابهایى که بر انبیاء و فرستادگانش خدا نازل فرموده بخوان. پس ابتدا کرد به صحف آدم و آن را به زبان سریانیه خواند و کتاب ادریس، کتاب نوح و کتاب هود و کتاب صالح، صحف ابراهیم و تورات موسى و زبور داوود و انجیل عیسى و فرقان جدم رسول خدا صلى الله علیه و آله سپس قصه انبیاء و مرسلین را تعریف نمود پس بعد از روز چهلم وارد خانه حضرت شدم ناگهان دیدم مولایم صاحب الزمان در خانه راه مى رود، چهره اى نیکوتر از صورت او ندیده بودم و لغت فصیح تر از لغت او نشنیده بودم امام عسکرى فرمودند این مولود نزد خدا با کرامت است گفتم اى آقاى من او چهل روز دارد و من اینچنین او را مى بینم؟! پس امام علیه السلام فرمودند: اى عمّه من آیا نمى دانى که ما جماعت اوصیاء الهى در یک روز به اندازه یک هفته و در یک هفته نشو نماى یک سال از نشو و نماى دیگران داریم. پس من ایستادم و سر مبارک او را بوسیدم.(1)



سیماى مهدى

بر حسب روایات و اخبار حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه، شبیه ترین ائمه برسول خداست و خطى از موى سبز رنگ از گردن تا ناف مبارکش کشیده شده است و رنگ او گندم گون داراى پیشانى درخشان و ابروان کشیده بلند و جسم لطیف اسرائیلى مى باشد. دندانهاى مبارکش سفید و میانه آنهاباز، مانند مروارید منثور است و بر گونه راست مبارک او خالى هاشمى درخشانست. موى و ریش مبارکش محرابى مایل به رنگ خرمائى سیاه و کشیده داراى عمامه عربى است شمشیرش همیشه حمایل دارد سطوت و جلال او هر بیننده را متوجّه مى سازد.



کسانى که آن حضرت را در سنین کودکى دیده اند

مرحوم صدوق علیه الرحمة در کتاب «کمال الدین باب 43 فصلى پیرامون کسانى که آن حضرت را دیده اند و با او صحبت کرده اند باز مى کند که به چند قضیّه اشاره مى نماییم:

مرحوم صدوق به اسناد خودش از محمّد بن ایوب و معاویة بن حکیم و محمد بن عثمان العمرى رضى الله عنه نقل مى کند که ایشان گفتند ما در منزل امام عسکرى علیه السلام بودیم حضرت بر ما وارد شدند در حالیکه ما چهل نفر بودیم حضرت اشاره به حضرت مهدى علیه السلام کرده و فرمودند: این امام شما است بعد از من، و جانشین من برشماست از او اطاعت کنید و در دین خود متفرّق نشوید که هلاک مى گردید. آگاه باشید که شما بعد از امروز او را نمى بینید. آن جماعت گفتند پس ما از نزد آن حضرت خارج شدیم و زمانى نگذشت که امام عسکرى علیه السلام از دنیا رحلت فرمودند

و نیز مرحوم صدوق به اسناد خود از یعقوب بن منقوش نقل مى کند که گفت: بر امام عسکرى علیه السلام وارد شدم در حالیکه بر روى سکوى خانه نشسته بودند و در کنار آن حضرت اتاقى بود و پرده اى بر در آن آویزان، پس عرض کردم: اى آقاى من صاحب امر امامت بعد از شما کیست؟ فرمودند: پرده را کنار زن، پس پسرى را دیدم در حدود پنج سال که 10 یا 8 سال مى نمایاند، پیشانى گشاده، صورت سفید، سفیدى چشمانش زیبا،...کف دست مبارکش پهن و غلیظ و بر گونه راستش خالى و مقدارى از موهاى جلو سر مبارک پیچیده بود پس بر روى پاى مبارک امام عسکرى علیه السلام نشست امام فرمودند: ایشان صاحب شماست آنگاه به او فرمودند: پسرم داخل خانه شو تا زمانى معلوم، او نیز داخل خانه شد و من به او نگاه مى کردم سپس به من فرمود: اى یعقوب به کسى که در خانه است نگاه کن. پس من رفته و پرده را کنار زدم ولى کسى را ندیدم.(2)



مهدى در سایه پدر

از نکات روشن در زندگى حضرت مهدى علیه السلام این است که آن گرامى 5 سال از دوران کودکى را در شهر تاریخى سامرّا و در کنار پدر گرانمایه اش حضرت عسکرى علیه السلام مى زیست و تا آخرین لحظات حیات پدر غرق در مهر و عنایت پدر بزرگوارش بود. در این مدّت امام عسکرى علیه السلام آن وجود گرانمایه را به برخى از شخصیتهاى مورد اعتماد نشان داد و ضمن معرّفى او به عنوان دوازدهمین امام معصوم و مهدى موعود، آنان را به دیدار آن حضرت مفتخر ساخت و نیز روایات نشانگر این واقعیّت است هنگامى که حضرت عسکرى علیه السلام بوسیله سمّ خیانت و بیداد رژیم عبّاسى به شدّت مسموم گردید و واپسین لحظات حیات او فرارسید و انبوه جاسوسان و بیگانگان با اطمینان به اثرگذارى سمّ و شهادت آن حضرت، بیت رفیع امامت و ولایت را ترک کرده و رفتند، درست در همان لحظات حضرت مهدى علیه السلام در خانه پدر و در کنار بستر او حاضر گردید. پدر را در نوشیدن دارو یارى کرد و ظرف دارو را که به سبب لرزش آن حضرت بر اثرمسمومیت شدید بر دندانهاى مبارکش اصابت مى کرد، براى او نگاه داشت و این آخرین دیدار حضرت، با پدر گرامى خویش بود و بعد از آن امام عسکرى علیه السلام به جوار قرب الهى شتافت(3).



ـــــــــــــــــــــ

(1) بحار الانوار ج 51 ص 27.

(2) کمال الدین ص 437.

(3) امام مهدى از ولادت تا ظهور ص237.





علت مخفى بودن ولادت

در شب نیمه شعبان به آن کیفیتى که گفته شد حضرت متولّد شدند و حضرت عسکرى علیه السلام سفارش مى فرمایند که در مورد چیزى به کسى گفته نشود. از سال 255 هجرى به مدّت 5 سال حضرت در خانه امام عسکرى علیه السلام بگونه اى زندگى کردند که عموم مردم توجهى به او نداشتند. امّا سرّ این مخفى بودن آن هنگام معلوم مى شود که علّت غیبت دانسته شود و ما در این بحث بدان اشاره نموده ایم.



ولادت از دیدگاه اهل سنت

در جلد اول کتاب المهدى الموعود المنتظر عند اهل السنّة، ص 220 مؤلّف نام چهل تن از علما و دانشمندان اهل سنّت را آورده که همگى آنان در کتابهاى خویش به ولادت حضرت مهدى علیه السلام اعتراف نموده اند.

مادر اینجا به چند نمونه از گفتار آنها بسنده مى نمائیم:

امام مهدى از ولادت تا ظهور ص 167

محمد بن یوسف گنجى شافعى در کتاب البیان فى اخبار صاحب الزمان ص 336 مى نویسد: حضرت مهدى علیه السلام فرزند جناب حسن عسکرى علیه السلام است آن وجود گرانمایه، زنده و در اوج سلامت و طراوت از زمان غیبت خویش تاکنون در این جهان زندگى مى کند.

ـــــــــــــــــــــ

(1) داستان ولادت حضرت را از منابع متعدد نقل کردیم که از آنهاست: کمال الدین شیخ صدوق، ج 2 ص 424 ـ 433 و بحار الانوار، ج 51 ص 13 ـ28.



محمد بن احمد مالکى معروف به ابن صبّاغ در کتاب الفصول المهمّه ص 273 مى نویسد: «ابوالقاسم، محمّد، حجّت فرزند حضرت حسن عسکرى علیه السلام است او در شهر سامرا و در نیمه شعبان 255 هجرى دیده به جهان گشود.

سبط ابن جوزى حنفى در کتاب خود در مورد فرزندان حضرت عسکرى علیه السلام در بخشى تحت عنوان «فصل فیذکر الحجة المهدى» مى نویسد: او نام بلند آوازه اش محمّد، فرزند حسن عسکرى (ع) است و کنیه اش ابوالقاسم او را خلف الحجّة،صاحب الزمان، القائم المنتظر هم خوانده اند و آن حضرت آخرین امامان است.



نام گذاری

حضرت مهدى سلام الله علیه القاب و نامهاى متعدّدى دارد که به مناسبتهاى مختلف، بدان نامها خوانده شده و این از شئون شخصیتهاى بزرگ است که بخاطر صفات و ویژگیها و ابعاد گوناگون شخصیّتشان، نامشان نیز متعدّد مى گردد. القاب آن حضرت مهدى، قائم، منتظر، صاحب الامر، خلف الصالح، و حجّت است. وکنیه آن حضرت ابوالقاسم مى باشد



ا
دوشنبه 86 شهریور 5 , ساعت 7:29 عصر
استان اردبیل یکی از استان‌های ایران است که در شمال غربی این کشور واقع شده است. مساحت این استان ۱۷۹۵۳ کیلومتر مربع (حدودا ۱٫۰۹ درصد از مساحت کل کشور) [۱] و جمعیت آن بر اساس سرشماری سال ۱۳۷۵ برابر یک میلیون و ۱۸۳ هزار نفر [۲] می‌باشد. مرکز این استان شهر اردبیل است و بر طبق آخرین تقسیمات کشوری، شامل ۹ شهرستان، ۲۵ بخش، ۲۱ شهر و ۶۶ دهستان می‌شود. [۱] این استان در سال ۱۳۷۲ از استان آذربایجان شرقی جدا و به استانی مستقل تبدیل شد.[۳]


استان اردبیل یکی از مناطق گردشگری در ایران است. یکی از ویژگی‌های این استان آب و هوای مطبوع و خنک این منطقه در فصول بهار و تابستان می‌باشد.

استان اردبیل از شمال به کشور جمهوری آذربایجان، از شرق به استان گیلان، از جنوب به استان زنجان و از غرب به استان آذربایجان شرقی محدود است.

زبان ساکنان استان اردبیل ترکی آذربایجانی و تالشی است.

شهرستان‌ها

بر طبق آخرین تقسیمات کشوری، شامل ۹ شهرستان، ۲۵ بخش، ۲۱ شهر و ۶۶ دهستان می‌شود.
استان اردبیل

استان اردبیل
مرکز اردبیل
شهرستان‌ها اردبیل | بیله‌سوار | پارس‌آباد | خلخال | کوثر | گِرمی | مِشگین‌شهر | نَمین | نیر
شهرها

آبی‌بیگلو | اردبیل | اصلاندوز | بیله‌سوار | پارس‌آباد | تازه‌کند انگوت | جعفرآباد | خلخال | رضی | سرعین | عنبران | کلور | کوراییم | گرمی | گیوی | لاهرود | مشگین‌شهر | نمین | نیر | هشتجین | هیر
نقاط دیدنی

آبشار سردابه | آرامگاه شیخ صفی‌الدین | امامزاده کلور | بازار اردبیل | پل خداآفرین | پیس اسکی الواریس | دریاچه شورابیل | دریاچه قله سبلان | دریاچه نئور | سنگ‌نبشته شاپور دوم ساسانی (مشگین‌شهر) | غار هفت‌خانه | گردنه حیران | مجتمع آب‌درمانی سرعین | موزه مردم‌شناسی اردبیل


یکی از مهمترین جاذبه‌های گردشگری استان اردبیل، چشمه‌های آبگرم این استان واقع در شهر سرعین در ۳۰ کیلومتری شهر اردبیل است. در این شهر، ۸ چشمه آبگرم معدنی وجود دارد. علاوه بر این، ۱۴ چشمه‌ آب معدنی دیگر در شهرهای دیگر استان از جمله نیر، خلخال و مشگین‌شهر وجود دارد. [۴]

سبلان

کوهستان سبلان در جنوب شرقی مشکین شهر و در فاصله ۲۵ کیلومتری آن واقع شده است. [۵] این کوهستان دارای پوشش گیاهی متنوعی است و بیش از ۳۰۰۰ گونه گیاهی در آن شناسایی شده است. [۶] این کوه، یکی از آتشفشان‌های خاموش کشور محسوب می‌شود و ارتفاع بلندترین قله این کوه که سلطان ساوالان نام دارد، ۴۸۰۰ متر از سطح دریا می‌باشد. [۷]

آرامگاه شیخ صفی‌الدین اردبیلی

مقاله اصلی این نوشتار بقعه شیخ صفی‌الدین اردبیلی است.

بقعه شیخ صفی‌الدین اردبیلی یکی از ده اثر باستانی مهم کشور به‌شمار می‌رود. [۸] این بنا در سال ۷۶۵ هجری بنا شده است و در طول زمان مورد احترام پادشاهان صفوی بوده است. [۸] بنای کنونی این بقعه شامل مجموعه‌ای از گورهای شاهان و شاهزادگان صفوی و چند ساختمان دیگر (ازجمله مسجد، چینی‌خانه، حرم‌خانه و ...) می‌شود. [۹] در سال ۱۳۸۶ تلاش‌هایی برای ثبت این اثر در فهرست آثار جهانی یونسکو آغاز شده است. [۸]

[ویرایش] شورابیل

مقاله اصلی این نوشتار دریاچه شورابیل است.

دریاچه شورابیل در ۲ کیلومتری جنوب شهر اردبیل واقع شده است و مساحت آن ۱۲۰ هکتار است. [۱۰] آب این دریاچه شور و برای مصارف کشاورزی غیرقابل استفاده است. اما در حال حاضر نوعی ماهی در آن پرورش داده می‌شود. [۱۱]

[ویرایش] طبیعت

کوهستان

کوه و رشته‌کوه سبلان، شناخته شده‌ترین منطقه کوهستانی استان اردبیل محسوب می‌شوند. سایر ارتفاعات واقع در این استان عبارتند از:

* ارتفاعات تالش
* صلوات داغ
* خروسلو

رودخانه‌ها

قسمتی از مسیر عبور رودخانه مرزی ارس و رودخانه قزل‌اوزن از استان اردبیل عبور می‌کند. سایر رودخانه‌های این استان عبارتند از:

* قره‌سو
* دره‌رود
* خیاوچای
* نمین‌چای

دریاچه‌ها

دریاچه‌هایی که در استان اردبیل واقع شده‌اند عبارتند از:

* دریاچه شورابیل
* ‌دریاچه ‌نئور
* دریاچه شورگل
* دریاچه نوشهر
* دریاچه آلوچه
* دریاچه کمی‌آباد
* دریاچه ملااحمد
* مرداب قره‌‌سو

جنگل‌ها

جنگل‌های اطراف جاده آستارا به اردبیل موسوم به گردنه حیران و مجموعه جنگل‌های "فندق‌لو از جمله جنگل‌های واقع در استان اردبیل هستند.

[ویرایش] صنعت

استان اردبیل در حال حاضر دارای ۸ شهرک صنعتی است. [۱۲] این استان همچنین دارای کارخانجات بزرگ نساجی [۱۳]، سیمان[۱۴][۱۵]، ذوب آهن[۱۶] و کشت و صنعت[۱۷] می‌باشد.

[ویرایش] فرهنگ بومی

صنایع دستی
گلیم عنبران، جاجیم، شال، مسندعنبران، سفال، صنایع چوب مانند معرق، منبت و خراطی، مصنوعات چرمی و قالیبافی (قالیچه قوبای اردبیل بسیار معروف است) قلاب بافی، مفرش، خورجین، ورنی (ورنی و زیرانداز حاوی رنگها و طرحهایی برگرفته از طبیعت زیبای آذربایجان، بیشتر توسط عشایر شاهسون دشت مغان بافته می‌شود).
غذاهای محلی
آش شیر، آش دوغ، پیچاق قیمه، کوفته، لَوَنگی، خشیل، هرا، قویماق، ترشی قرمه، ساج ایچی سبزی قرمه، آب پیاز، آش اوماج، آَش یارما، بزباش، خورشت قاتق، تاس‌کباب، چیغیرتما، حلوا زرد، تر حلوا، حلوای زنجبیل، قیساوا و قیقاناق.

سوغات
سرشیر، کره، حلوای سیاه، آبنبات، شیرینیهای محلی و تخمه آفتابگردان، عسل خالص سبلان، عصاره شهدآمیز گلهای رنگارنگ و عطرآگین طبیعت سرسبز سبلان مشهورترین سوغات منطقه می‌باشد. حلوای سیاه استان بصورت معجونی از جوانه گندم و کره طبیعی نشاط بخش و مقوی است



استان‌های ایران
آذربایجان شرقی | آذربایجان غربی | اردبیل | اصفهان | ایلام | بوشهر | تهران | چهارمحال و بختیاری | خراسان جنوبی| خراسان رضوی | خراسان شمالی | خوزستان | زنجان | سمنان | سیستان و بلوچستان | فارس | قزوین | قم | کردستان | کرمان | کرمانشاه | کهکیلویه و بویراحمد | گلستان | گیلان | لرستان | مازندران | مرکزی | هرمزگان | همدان | یزد

لیست کل یادداشت های این وبلاگ